ره عشاق راهي بي‌کنار است

شاعر : عطار

ازين ره دور اگر جانت به کار استره عشاق راهي بي‌کنار است
که يک جان را عوض آنجا هزار استوگر سيري ز جان در باز جان را
هزاران جان نو بر تو نثار استتو هر وقتي که جاني برفشاني
نثارش کن که جان‌ها بي‌شمار استوگر در يک قدم صد جان دهندت
چو دايم زندگي تو بياراستچه خواهي کرد خود را نيم‌جاني
ز جرم خود هميشه شرمسار استکسي کز جان بود زنده درين راه
خطابم کرد کامشب روز بار استدرآمد دوش در دل عشق جانان
که شاخ وصل بي باران به بار استکنون بي‌خود بيا تا بار يابي
قرار عشق جانان بي‌قرار استچو شد فاني دلت در راه معشوق
به زارش کشتن است آنگاه دار استتو را اول قدم در وادي عشق
که نور عاشقان در مغز نار استوزان پس سوختن تا هم بويني
به رقص آيي که خورشيد آشکار استچو خاکستر شوي و ذره گردي
چه غم چون آفتابت غمگسار استتو را از کشتن و وز سوختن هم
که اندر هستي خود ذره‌وار استکسي سازد رسن از نور خورشيد
مده پندش که بندش استوار استکسي کو در وجود خويش ماندست
بريده سر نهاده بر کنار استدرين مجلس کسي بايد که چون شمع
چو گل پر خون و چون نرگس نزار استشبانروزي درين انديشه عطار